سلام.
بعد از مدتها نوشتنم اومد یکمی هم از فضای شخصی تر زندگیم بنویسم. حالا یجوری گفتم شخصی انگار میخوام چی بگم
مدتها بود به دلیل درس و دانشگاه به هیچ کاری نمیرسیدم، از همه تفریحاتم میگذشتم تا بتونم درسمو با موفقیت بگذرونم. حقیقتشو بخوام بگم توی دانشگاه هیچ وقت از درسی که خوندم لذت نبردم جز موارد معدود که به اون درس علاقه داشتم و سیر نمیشدم از خوندنش. مثلا ریاضی مهندسی، معادلات، ترمودینامیک، طراحی راکتور و .
کنکور ارشد دادم و با هزار شوق که دارم به هدفم نزدیک میشم اما خیال واهی بود. یک مدت دچار افسردگی شدم و بدون اینکه کسی بفهمه پیش مشاور میرفتم. اون میگفت باید قرص مصرف کنی و من به جای قرص میرفتم حرم تا روحمو درمان کنم. تا چند روز خوب بودم و دوباره باید میرفتم حرم. این حرم رفتنها هیچ وقت منو خسته نکرد و نمیکنه. بعد از ازدواجم با سوال اطرافیان مواجه شدم که تو که میخواستی خونه دار بشی چرا درس خوندی؟ و من واقعا دلم میگرفت از این حرفها. از اینکه همه چیز رو با پول مقایسه میکنند و همه افراد با میزان درآمدشون امتیاز دارن! این شد که تصمیم گرفتم به توانایی های فردیم اضافه کنم، تا بتونم خودمو از فکرهای پوچ و منفی که اطرافیان به من القا میکنند رها کنم. این شد که برای اولین بار رفتم سمت هنر و انصافاً این جسارت و شجاعت رو کسی جز همسرم به من نداد. با کوچکترین چیز اینقدر تشویقم میکرد که فکر میکردم اتم شکافتم و بیشتر به سمت هنر گرایش پیدا کردم. گلدون با شیشه مربا ، جای مسواک با شیشه سس، و خیلی چیزای دیگه که از قشنگیاشون هر چی بگم کم گفتم
حالا هم کلا یک پیج زدم ، بافتنی میکنم . شاید باورتون نشه ولی من یاد گرفتم بدون هیچ کلاسی.
حالا در کنار این هنر روحم جلا پیدا کرده و احساس مثبت زیادی دارم. اینکه خالق چیزی هستم که تا قبل از این فقط مصرف کننده اش بودم حس سرزندگی بهم میده . ساعتهای طولانی تنهایی در خونه رو بدون اینکه متوجه بشم به خلق آثار هنری میگذرونم و یاد میگیرم و میبافم و تن عزیزانم میکنم و البته فروش هم دارم.
اگه دوست دارید پیجمو ببینید و تبلیغ کنید تا بیشتر دیده بشم. از همدیگه حمایت کنیم ☺
ممنونم.
آدرس پیجم @honar.crochet
یک گوشه از خونهش نشستم اومد کنارم نشست و سر حرفو باز کرد.
پرسید چی شده جوون؟ خسته به نظر میرسی،چی میخوای که یاد ما کردی :)
گفتم:یعنی ما دل نداریم، قلبم سنگِ سیاهه ولی گاهی دنبال نوره اومدم خودتونو ببینم من فقط شما رو میخوام.
صدای روضه ارباب منو به خودم آورد، شب زیارتیه آخه، دل ماهم که از سنگ نیست هفت سال دوری هم کم نیست.
+ندهد مهلت گفتار به محتاج کریم، گوش این طایفه آواز گدا نشنیده
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا من
کاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟
دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها من
جز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.
سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
دو روز قبل که عکسهای عروسی یکی از افرادی که دنبالش میکنم را دیدم با خودم گفتم الهی خوشبخت شوند اما کاش در این اوضاع اقتصادی حداقل عکس منتشر نکنند تا آه دیگران دربیاید! چیزی نگفتم و سعی کردم از این مسئله عبور کنم اما به همسرم گفتم میدانم که انسان آزادهای پیدا میشود که در این باره حداقل یک پست بگذارد و درست چندساعت بعد جناب حجت الاسلام صدرالساداتی همان عکسها را گذاشت و از پدر داماد که سفیر این خاک و بوم هست چندسوال پرسید و گفت در صورت پاسخ ذیل این پست اضافه میشود. سفیر محترم نه تنها جوابی نداد بلکه صفحه اینستاگرام خود را پاک کرد، پسر ایشان هم چندین بار پیام تهدیدآمیز به جناب صدرالساداتی داده و گفته که این مراسم با تخفیف هفتاددرصد بوده که ۵۰میلیون شده! و همچنین ماشین بنز عروسکشان هم مال صاحب تالار دانیال هست! و اضافهتر گفتند که پدرشان از دانمارک به تازگی آمدند و در عمل انجام شده قرار گرفتند وگرنه ایشان خیلی سادهزیست هستند. شما یک جستجوی ساده در اینترنت کنید و عمارت مجلل دانیال را ببینید با یک ضرب و تقسیم ساده محاسبه کردم که ۱۶۷میلیون پول تالار بوده که با هفتاددرصد تخفیف شده ۵۰ میلیون ناقابل! چرا یک عمارت به ایشان باید تا این حد تخفیف دهد؟ پشت این تخفیف چه رانت و منفعتی برایش دارد؟
بماند از مدعوین از عراقچی گرفته تا آهنگرانِ پسر و خاندان اشراقی و خمینی! که خدا امام را رحمت کند چه خاندان ناخلفی و نابهنجاری پشت سر او قایم شدند.
بماند القصه اینکه حقیر سراپاتقصیر این دو روز به فکر خودم بودم و اینکه چگونه یک وام ۵۰میلیونی با بهره کم گیرم بیاید که بتوانم خانه بخرم. شما بگویید چطور؟
چرایی این سوال این بود که آنها معتقد بودند دانشجوی متاهل فقط به فکر نامزدش هست و درس نمیخواند مقاله نمیدهد و اینطوری آنها هم استادیار و دانشیار باقی میمانند. یکی از همین اساتید که دانشیار بود به همکلاسیم گفته بود حق ازدواج کردن نداری تاریخ عقدت را خودم تعیین میکنم ولی اتفاق افتاد و ازدواج کرد از ترس استادش قبل جلسات حلقه را از دستش در میآورد!!! به دیگری که بچه داشت کلا گفته بودند ما تو را نمیخواهیم و هیچ کسی قبولش نکرد!یکی از دانشجویان دکترا که آقا بود هم کار میکرد و هم درس میخواند و سر کلاس معمولا چرت میزد میگفت میترسم ازدواج کنم که هم آن دختر را بدبخت کنم و هم خودم را!
جامعه فرهیختهی ما چنین نگرشی دارد و شاید همین نگرش علت پنهان بالا رفتن سن ازدواج دانشجوهای تحصیلات تکمیلی باشد.
امروز ساعت شش و نیم صبح با اضطراب از خواب بیدار شدم و ده دقیقه بعد خبردار شدیم که هر چی توی ماشین بوده بیرون ریخته و چند چیز را یده است حالم پریشان شد و بعد مدتی خداراشکر کردم که خود ماشین را نبرده و به اثرات صدقه بیشتر پی بردم.
ظهر که شد به فکر بچگیهایم افتادم موقعی که پدرم موتور داشت و وقتی به میدان بار می رفت تا میوه و صیفی جات بخرد خورجین هم میگذاشت. من همیشه فکر میکردم حقوق پدرم را که می دهند توی خورجین پر پول می شود با همین فکر بودم که کمی بزرگتر شدم و دیدم حقوق پدرم یکی دو دسته اسکناس است که کمی از آن را در حسابش نگه می دارد باخودم گفتم پس حقوق بابا خیلی کمتر از این حرفهاست.از آن به بعد وقتی چیزی می خواستم بیان نمیکردم یادم هست آن موقع هر شبکه تلویزیون را که می زدم عروسک دارا و سارا را تبلیغ می کرد از شما چه پنهان که دلم قنج می رفت با دیدنشان اما یاد حقوق بابا که می افتادم ، درخواستم را بیان نمیکردم. گذشت و من کلاس سوم ابتدایی شدم و آن زمان همه ی همکلاسیهایم جامدادی دوطبقه داشتند من شاگرد ممتاز شدم مادرم گفت چه چیزی دوست داری که برایت هدیه بخرم؟ می خواستم بگویم دارا و سارا ولی می دانستم خیلی گرانتر از آن جامدادیست پس جامدادی را پشت ویترین مغازه ی لوازم تحریر نزدیک مدرسه نشانش دادم او برایم خرید و کلاس پنجم که شدم دختر دیگری از من ید همان موقع خیلی گریه کردم اما بعد باخودم گفتم عیبی ندارد حتما او هم دلش خواسته اما حقوق بابایش کم بوده! از آن به بعد دیگر جامدادی نخریدم و مداد و خودکارم را توی کیفم میگذاشتم.
و اما شب.
همان زمانی که اگر کمی مشوش باشی کافیست که تو را به قهقرا ببرد اینترنت را وصل کردم و وارد تلگرام شدم عکس مخاطبینم را نگاه کردم یکی قشم بود و دیگری شمال،آن یکی شیراز و یکی هم اصفهان و دیگری در کربلا .
آخ که چقدر دلگیر شدم که دستم به هیچ کدامشان نمیرسد به کربلا که رسیدم قلبم آتش گرفت.
اینستاگرام را که دیدم خانه های لوکس ، سفرهای آنچنانی ، لباس های ست زن و شوهری.
به یاد کودکیم افتادم به آن لحظات پر از بخشش و دور از کینه، به دیدنها و خواستنها و مناعت طبعها.
دوباره یاد دو دسته اسکناس افتادم و خورجین خالی بابا، و در حال فعلی همسر فداکاری که صبح میرود و شب میآید.
.
قناعت ثروتی تمام نشدنیست.
توی رویاهام، یک پسر داشتم بزرگش میکردم بهش درس شهادت میدادم بعد میشد سرباز رکاب حاج قاسم. حاجی بهش یاد میداد یک سرباز امام زمان چطور باید باشه؟ میگفتم پسرم هر چی سردار میگه گوش بده دل بده کم کسی نیست. حرفاشو بذار روی چشمات.
صبح بیدار شدم تا حالا اشکم بند نمیاد چطور باور کنم نبودنتو؟ چطور باور کنم رفتنو؟ چیزی جز شهادت حق شما نبود.
دارم رویاهایی که بافته بودم پنبه میکنم پسرم بی سردار موند
درباره این سایت